پسری در تبعیدگاه ابدی

ترجمه ها ،داستان ها، مقالات و ترانه های حسین غریب

پسری در تبعیدگاه ابدی

ترجمه ها ،داستان ها، مقالات و ترانه های حسین غریب

عروسک

پسرک از پشت ویترین مغازه به عروسک زیبا نگاه می کرد. عروسک را درون یک قاب شیشه ای جدا از دیگر اسباب بازی ها قرار داده بودند. با خود گفت یک روز عروسک را خواهم خرید. دست در جیب خود کرد حتا یک سنت هم نداشت روی عروسک قیمت زده بودند 10000دلار. با خود گفت که اگر تا 10 سال دیگر همین طور هر روز بیدار شود و گل بفروشد میتواند عروسک را بخرد اما مشکل این جا بود که شاید تا 10 سال دیگر یکی عروسک را می خرید شاید هم مغازه دار شغلش را عوض می کرد شاید هم می مرد اصلن شاید خود او تا 10 سال دیگر زنده نمی ماند شاید تا 10 سال دیگر مردم دیگر روزنامه نخوانند آن وقت او نمی تواند حتا همین چند سنت را هم دربیاورد به ذهنش رسید که ویترین مغازه را بشکند و عروسک را بردارد اما حتمن او را دستگیر می کردند اگر هم او را نمی گرفتند وجدانش اجازه ی چنین کاری را به او نمی داد به چشمان عروشک خیره شد نکند که عروسک هم او را دوست نداشته باشد پسرک در سیاهی محو می شد درس بزرگ زندگی برای او این بود که دنیا تنها برای آنهایی زیباست که می توانند عروسک را داشته باشند

خواب ابدی

مرد در تاریکی اتاق چشمانش را بسته بود تا او را در خیال خود آورد
حقیقت تلخ دنیای ما اینست که آرزوها را باید در چشمان بسته ی خود و در مکانی جز آنجایی
که هستیم پیدا کنیم دخترک در مقابل دیدگانش راه می رفت چشمانش را باز کرد تنها سیاهی اتاق را می توانست ببیند دوباره چشمانش را بست دخترک باز نمایان شد مرد تصمیم گرفت که دیگر چشمانش را باز نکندصبح صدایی از دور شنیده
می شد یکی فریاد می زد آه پسرک بیچاره چه تنها و بی کس مرد